و بالاخره انتظار باران به پایان رسید...
ترنمم!!!! نمیدانم چرا اما این روزها مدام به پشت پنجره می نشستم در انتظار باران.مدام به صداها گوش میدادم و از بابایی میپرسیدم باران می آید؟....نمیدانم چرا دلم باران می خواست... از آن باران هایی که بی خبر می آید و با چتر و بدون چتر سرش نمیشود تر و خشک را خیس میکند کاری ندارد که پیاده ای یا سواره همه را با هم میشوید و آسمان فردایش صاف و آفتابیست دلم از آن باران ها می خواست... و امروز صبح باران بارید.... باران بارید به حــرمت کـــداممان نمی دانــم! ترنمم من همین قدر میدانم باران صدای پـای اجابت است. خدا با همه جبروتش دارد نــاز می خــرد ، نیـــاز کن! ...
نویسنده :
نگارنده:سمیرا
15:39